عاشقانه

 

* داستانهای کوتاه و زیبا

 

---------- زیباترین چیز در دنیا ----------

 

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در

 

 مقابل تخت

 

 قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی

 

به فرشته

 

 انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری

 

 را به تو

 

 محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

 

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین

 

 رفت. سالها

 

روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید،

 

 سربازجوانی

 

 رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود

 

 وحالا

 

 درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت

 

 باز گشت.

 

خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را

 

 برای کشورش

 

 میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

 

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها،

 

ودشتها گردش

 

 کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال

 

 مرگ بود.

 

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود

 

که مقاومتش

 

 را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس

 

 نفس میزد.

 

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت

 

 و به سرعت

 

 به سمت بهشت رفت.

 

وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر

 

 دنیاست. خداوند

 

 پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد،

 

 یقینا از نظر من

 

با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

 

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

 

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و

 

 نیزه مجهز بود. او

 

 میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

 

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از

 

 پنجره بیرون میزد.

 

 مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

 

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب

 

را یاد میداد، شنید.

 

 چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

 

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه

 

کرد. فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

 

خداوند فرمود:

 

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است

 

 که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

---------- خدايا چرا من!؟ ----------

 

"آرتور اشي" قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان

 

 يک عمل

 

 جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.

 

 او از سراسر

 

 دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي

 

 

چنين بيماري انتخاب كرد.

 

او در جواب گفت:

 

در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که

 

 چگونه تنيس

 

 بازي کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند. 50 هزار نفر پا

 

 به مسابقات

 

 مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا

 

 مي کنند، چهار

 

 نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي

 

دستانم گرفته

 

 بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز

 

 نمي گويم خدایا

 

چرا من؟

 

 

---------- آیا شیطان وجود دارد؟ ----------

 

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند.

 

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

 

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

 

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

 

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

 

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون

 شیطان نیز وجود

 

 دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

 

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر

 

توانست ثابت کند

 

 که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

 

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

 

استاد پاسخ داد: "البته"

 

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

 

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش

 

نکرده ای؟ "

 

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

 

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که

 

 ما از آن به سرما

 

 یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش

 

 کرد وقتیکه

 

 انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی

 

انرژی را

 

انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد

 

 در این درجه

 

بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن

 

گرما توصیفی

 

 داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

 

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

 

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت

 

,

ساعت 9:5 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

 خداوندا! به‌علمای‌ما مسئوليت

 

به‌عوام‌ما علم‌و به‌مؤمنان‌ما روشنايی

 

به‌روشنفكران‌ما ايمان و به‌متعصبين‌ما فهم

 

به‌فهميدگان‌ما تعصب،‌به‌زنان‌ما شعور و به‌مردان‌ما شرف‌

 

به‌پيروان‌ما آگاهی‌و به‌جوانان‌ما اصالت

 

به‌اساتيد ما عقيده و به‌دانشجويان‌ما نيز عقيده

 

به‌خفتگان‌ما بيداری‌و به‌دينداران‌ما دين

 

به‌نويسندگان‌ما تعهد، به‌هنرمندان‌ما درد و به‌شاعران‌ما شعور

 

به‌محققان‌ما هدف،‌به‌نوميدان‌ما اميد و به‌ضعيفان‌ما نيرو

 

به‌محافظه‌كاران‌ما گستاخی و به‌نشستگان‌ما قيام

 

به‌راكدان‌ما تكان،‌به‌مردگان‌ما حيات و به‌كوران‌ما نگاه

 

به‌خاموشان‌ما فرياد و به‌مسلمانان‌ما قرآن‌

 

به‌شيعيان‌ما علی و به‌فرقه‌های ما وحدت

 

به‌حسودان‌ما شفا و به‌خودبينان‌ما انصاف

 

به‌فحاشان‌ما ادب،‌به‌مجاهدان‌ما صبر و به‌مردم‌ما خودآگاهی

 

و به‌همه‌ملت‌ما همت‌تصميم و استعداد فداكاری و

 

 شايستگی نجات‌و عزت‌ببخش.

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 9:2 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

 

درد من تنهایی نیست:

 

بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت ,بی عرضگی را صبر,

 

و با تبسمی بر لب این حماقت را

 

حکمت خداوند  می نامند

 

جهان سوم جایی است که هر وقت سرعت اینترنت کم است، به جای تماس

 

 با پشتیبانی باید

 

 به تقویم نگاه کنیم که ببینیم چه روز مهمی است!

 

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 9:1 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 8:59 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم،

 

 ناخدای قهرمان نمی‌سازه

لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل ازاینکه خوشبختی

 

 درآن لحظه ها

 

 بود که گذراندیم

 

اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهمیده‌ای

 

 او توجه خواهد کرد و مدت زیادی مدیون تو خواهد بود

 

وسعت دنیای هرکس به اندازه وسعت تفکر اوست

 

یا درست حرف بزن یا عاقلانه سکوت کن

 

بهترین مترجم کسی است که سکوت دیگران را ترجمه کند

 

جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند ،

 

 خانه اش خراب می شود

 

 و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد ، باید در تخریب مملکتش

 

بکوشد

.شنا کردن در جهت جریان آب، از عهده ماهی مرده هم بر می آید

 

 هیچ وقت مغرور نشو ، برگ ها وقتی می ریزند که فکر می کنند طلا

 

شده اند  

دوست دارم در خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم

 

 تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم

 

پول خوشبختي نمي آورد ولي نبودنش بدبختي مي آورد

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 8:53 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

 

 در مهد كودك های ايران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر كی نتونه

 

سریع برای

 

خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یك بچه

 

باقی

 

 بمونه.

 

 بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن!

 

 در مهد كودك های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یكی روی

 

صندلی

 

جا نشه همه باختین، لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میكنن و همدیگر رو    

 

طوری بغل

 

 میكنن كه كل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و كسی بی صندلی نمونه.

 

بعد

 

10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر!

 

خوش بين باشيد اما خوشبين دير باور.

 

- ما در بين کساني که با ما هم عقيده اند، احساس آرامش داريم، اما زماني

 

بزرگ

 

ميشويم که در بين کساني باشيم که با ما هم عقيده نباشند

 

 

بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش

 

 جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت: هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت

 

كردي، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب.

 

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد

 

دفعاتي

 

 كه ديگران را مي آزارد، كم كند. پسرك تلاش خود را كرد و تعداد ميخ هاي

 

كوبيده

 

 شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

 

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف

 

هايش

 

 معذرت خواهي كند، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا

 

 اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ

 

هارا

 

 از ديوار بيرون آوردم!

 

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و

 

گفت: آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن ...

 

ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست، وقتي تو عصباني مي شوي و با

 

حرف

 

هايت ديگران را مي رنجاني، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري، تو مي تواني

 

چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري، اما هزاران بار عذر

 

خواهي

 

 هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

 

   

 

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 8:51 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


Power By: LoxBlog.Com