عاشقانه

 یه روز عشق و دیوونگی و محبت و فضولی داشتن با هم قایم باشک بازی می کردند نوبت

به دیوونگی که رسید همه را پیدا کرد اما هر چه گشت از عشق خبری نبود

                               فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده

 

                                                          دیوونگی رو خبر کرد و دیوونگی

یه خار بزرگ برداشت و در بوته ی گل سرخ فرو کرد صدای

فریاد عشق بلند

                                شد وقتی به سراغش رفتند دیدند چشماش کور شده و دیوونگی

 

                                                                     که خودشو مقصر

می دونست تصمیم گرفت که همیشه عشقو همراهی کنه و از اون

                                                             به بعد دیوونگی شد عصای عشق 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 / 11 / 1388برچسب:,ساعت 6:23 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

قسم به عشقمون قسم,همش برات دلواپسم,قرار نبود اینجوری شه

یه هو بشی همه کسم,راستی چی شد,چه جوری شد اینجوری عاشقت شدم

,شاید می گم تقصیر توست تا کم شه از جرم خودم,به ملاقات اومدم

ببین که دل سپرده داری,چگونه عمری از احساس عشق شدی فراموش

نگاهم کن,دلم را عاشقانه هدیه کردم,تو دریا باش و من جویبار عشق را

در تو جاری, من از پروانه بودن ها,من از دیوانه بودن ها,من از بازی

یک شعله ی سوزنده که آتش زده بر دامان پروانه نمی ترسم,من از هیچ

بودن ها ,از عشق نداشتن ها ,از بی کسی و خلوت انسان ها می ترسم

من از عمق رفاقت ها,من از لطف صداقت ها,من از بازی دور در سینه ی

بی قلب ظلمت ها نمی ترسم,من از حرف جدایی ها,مرگ آشنایی ها ,من

 

از میلاد تلخ بی وفایی ها می ترسم

 

نوشته شده در پنج شنبه 29 / 11 / 1388برچسب:,ساعت 4:1 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

نمی دانم دلم گم شده یا اونی كه دل به او سپردم

عشقم گم شده یا معشوقم

نمی دانم اعتماد بی جا كردم یا بی جا به من اعتماد كردند

نمی دانم لیاقت او را نداشتم یا او لایق من نبود

نمی دانم من در حق عشقمان خیانت كردم یا او.او قدر ندانست یا من

نمی دانم خدا این را قسمت ما كرد یا ما خود قسمت را رقم زدیم

نمی دانم چرا وقتیكه دل بستن سهل است، دل كندن آسان نیست

نمی دانم خدا به ما دل داد تا از دنیا ببریم یا دنیارو داد تا دل بكنیم

هنوز نمی دانم با بودن او زندگی سخت است یا بی او

 

تحمل جای خالیش توی تك تك لحظه ها سخت تر است یا

نمی دانم شكستن غرورم سخت تر است یا شنیدن صدای شكستن قلبم

نمی دانم تو به من عشق را آموختی یا می خواهی نفرت را یادم بدهی

نمی دانم كه بگویم: چرا آمدی؟ یا بپرسم كه؟ چرا رفتی؟

من نمی دانم تو به من بگو

به خاطرت هر کاری کردم ولی تو

(مواظب قلبم باش)

نوشته شده در پنج شنبه 29 / 11 / 1388برچسب:,ساعت 12:32 قبل از ظهر توسط جواد حمیدی| |

تو مرا مي فهمي... من تو را مي خواهم و همين

 

ساده ترين قصه ي

 

يک انسان است.

 

تو مرا مي خواني من تو را ناب ترين شعر زمان

 

مي دانم و تو هم مي

 

داني تا ابد در دل من خواهي ماند.
--

 

 

 

 

شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت

.

استاد پرسيد: "چه

 

 

 آوردی؟ "

 

 

و شاگرد با حسرت جواب داد: " هيچ! هر چه جلو ميرفتم،

 

خوشه های پر پشت

 

 

تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پرپشت ترين، تا انتهای گندم زار

 

رفتم .

 

استاد گفت: " عشق يعنی همين! "

 

 

شاگرد پرسيد: " پس ازدواج چيست؟

 

 "

استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترين درخت

 

را بياور. اما به ياد

 

داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی!

"

شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت .

 

استاد پرسيد که شاگرد

 

را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولين درخت

 

بلندی را که

 

ديدم، انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی

 

برگردم

."

استاد باز گفت: " ازدواج هم يعنی همين!!

 

 

 

 

 

 

 

دوستم نداشت دروغ ميگفت

 

 

هر بار که بسراغم می آمد با گريه ميگفتم راستش را بگو اگر

 

مهر بديگری

 

 

 

داری ترا می بخشم .

 

 

 

 و بار خنده ای ميکرد و ميگفت جز تو مهر بکسی ندارم.

 

تا اينکه يکروز با

 

 

 .گريه بسراغم آمد . گفت مرا ببخش بتو دروغ گفتم . دل بديگری

 

  دارم

 

 خنده تلخی کردم و گفتم من هم بتو دروغ گفتم

 

,

ترا نمی بخشم !!!!

 

 

 

 

 

 

    

 

هوس کرده ام ,  باران باشم,  بلغزم بر گردنت، دستانت

 

 

نم نم، شبنم بشوم بر گونه هایت,  هوس کرده ام

 

 

برگِ خشک نباشم  , لگدمال شده ی پاهایت

 

 

هوس کرده ام, پرنده ای باشم, که پرهایش به هم چسبیده       

 

 

فرورفته در عسلِ چشمانت  ...   

 

 

هوس کرده ام , الهه باشم,  الهه ات باشم...                

 

 

 

 

چندین سال پیش دختری نابینا زندگی می کرد که به

 

 خاطرنابینا بودن از خویش متنفر بود.او از همه نفرت

 

 داشت الا نامزدش. روزی دختر به پسر گفت که اگر

 

 روزی بتواند دنیا را ببیند ان روز روز ازدواجشان

 

خواهد بود. تا اینکه سر انجام شانس به او روی اورد

 

 و شخصی حاضر شد تا یک جفت چشم به دختر احدا

 

 کند. ان گاه که توانست همه چیز از جمله نامزدش را

 

 ببیند.پسر شادمانه از دختر پرسید:ایا زمان ازدواج ما

 

 فرا رسیده؟ دختروقتی که دید پسر نابیناست.شوکه شد!

 

بنابر این در پاسخ گفت:"متاسفم نمی توانم باهات ازدواج

 

 کنم اخه تو نابینایی."پسر در حالی که به پهنای صورتش

 

 اشک می ریخت سرش را پایین انداخت و از کنار تخت

 

 دور شد. بعد رو به سوی دختر کرد و گفت:"بسیار خوب

 

 فقط ازت خواهش می کنم مرا قب چشمان من باشی."

 

نوشته شده در چهار شنبه 26 / 11 / 1388برچسب:,ساعت 4:22 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

نوشته شده در دو شنبه 18 / 11 / 1388برچسب:,ساعت 7:18 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

نوشته شده در جمعه 14 / 11 / 1388برچسب:,ساعت 12:23 قبل از ظهر توسط جواد حمیدی| |


Power By: LoxBlog.Com