عاشقانه

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب

 توپ به درون بی...شه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه

 زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛

اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛

نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر... آرزویی که برایت

 برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر

 می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از

 دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او

 بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او

 گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است.

 پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان نبود . لطفاً

 بقیه داستان رو هم بخونید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:32 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

روزی از گورستانی می گذشتم روی تخته سنگی نوشته یافتم كه نوشته بود:

 " اگر جوانی عاشق شد چه كند؟ " من هم زیر آن نوشتم: " صبر " برای بار

 دوم كه از آنجا گذر كردم زیر نوشته ی من كسی نوشته بود: " اگر صبر

 نداشته باشد چه كند؟ " من هم با بی حوصلگی نوشتم: "مرگ" برای بار

 سوم كه از آنجا عبور می كردم انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد

 اما زیر تخته سنگ ، جوانی را مرده یافتم

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:30 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها

 نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول

کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند،

 و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟

فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت

 است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی

 جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت

 میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.

مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا

 بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بی کار نشسته است مرد با تعجب

 از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان

مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند.

 مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ

 داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر



 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:29 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من
بخواهید هر چه باشد00شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب
کنید زیرا خدا بخشنده است
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای
دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا
را انتخاب کرد و یکی آسمان را
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی
از این هستی نمی خواهم .نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و
نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور
به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد
بزرگ است..حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که
گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش
می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز
خدا نباید خواست


 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:28 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد و

به تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش

 می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز

 ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش

 دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن

 کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته

 کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن

به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی

 ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :

دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست

نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن

 معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز

 بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم

 شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه

و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود

که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به

جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس"

 رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت

دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی

 سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات

 خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس

 نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم

 خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال

 دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز

ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت

 به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در

حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ

 آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان

 گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر

 شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور

 کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم

 که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای

خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا

 کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور

 شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق

 تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای

 عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن

 دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش

که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی

 می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست

 داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم

 که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش

 از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم .

به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .

 با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم

 بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید .

 از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن

 زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه

 نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت

 از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام

 دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر

 شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی

 مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد


 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:27 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

در تمام مسیر طولانی که خود را همراه آن کرده بودم
تسلیم دوست داشتنهایم شدم و هزاران بار بغض خود را در گلوی خود

حبس کردم
تو در دلم جوانه زدی و زیستی اما به خواست من ,و حال من به این زیستن

خاتمه میدهم
دل گمراهم بوی عطر عشق تو را ناخواسته و ندانسته به سوی من آورد
فکر میکردم در پاییز هم می توان جوانه زد اما این بار ساقه های محبت در

 دل من خشک و سیاه شدند
قلب عاشقانه ام را چه بی رحمانه سوزاندی
لحظه های سبز و شیرین مرا چه ناعادلانه به سیاهی و تلخی کشاندی
همیشه بر آن بودم که از عشق زیبایم برای همگان بخونم
و فریاد برآرم که چگونه عاشق دوست داشتنت بودم
اما هرگز این خروش عشق را در دل من باور نداشتی
حالا دیگر شرمگین این دل خود شدم.... براستی چرا تورا ساختم ؟؟؟؟

چرا تورا ساختم ؟
چرا ترانه های عاشقی را برای تو سرودم؟
حال دیگر عشق من خفته است, دستانم دیگر آغوش گرمت را طلب نمی کنند
وای بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت سوختم
وای بر من که چگونه شب و روزم را آلوده ی تو کردم
چه ناگاه بانگ نفسهایت را برایم خاموش کردی
چه ناگاه شیشه ی دلم را با غرورت شکستی
و چه ناگاه مرا در آتش عشق بی فروغت سوزاندی
رهایت کردم,رهایت کردم که دیگر در قفس قلبم اسیرو درمانده نباشی
عشق تو را برای خود یک خاطره ی جاویدانه ثبت خواهم کرد
یقین داشته باش که دیگر سرزمین تشنه ی دلم را با وجود تو سیراب

 نخواهم کرد
و گلهای زیبای باغچه ی عشقم را دیگر با نگاه تو آبیاری نخواهم کرد

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:26 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

شب /ارزوهای عبث /چشمانی بیدار تا سحر

شب/سکوت/لحظه های متورم/دستانی خالی تر از دیروز

شب/خلوتهای ناب/مرور حسرتهای کهنه/ تهی از بیداری فریاد

شب/گریه/ موسیقی بی مفهوم/دفتر خیس از دانه های اشک

شب با مرگ همه ی آرزوهای نو رسیده صبح با مدفون کردن اجساد تازه ی

 امید ها در زیر خروارها لحظه ای که گذشته بی پروا و موذیانه سر در

 اتاق و خانه و هستی من میکشد.

شب در پس شکست خورشید مغرورانه چون هر روز میاید و من مبهوت

 و متحیر مانده ام به این بازی هر روزه.

شب با چین کمر پر شهوتش دامن به روی اسمان میکشد و در تنگنای

 این هستی کور مستانه میرقصد.

ومن هنوز در سطر اول این تحلیل مانده ام ٬

که چرا شب تاراج گر حس سرمستی هر روزه من است. شب خود را

خلاصه کرده است در دو واژه اما در پس این دو واژه هزاران درد هزاران

 غم هزاران حس نا اسوده و سردر گم بیدارند

شب هیچ گاه مردد نیست هیچ گاه مضطرب و پریشان نیست اما با امدنش

همه چیز را میشکند بغض را با هر چه سختی میشکند غرور را مستی

 رابا خود میسوزاند و میشکند

شب شهر بی بارانی نیست٬ هزارها باران چشمهایی را در خود دارد که

 شرم از او ندارند و همیشه با او میبارند.

 

 

 

خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه... خيلي سخته

 که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني... خيلي سخته که

سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري...

خيلي سخته که روز تولدت، همه بهت تبريک بگن، جز اوني که فکر

مي کني به خاطرش زنده اي... خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه

 نفر بشکني، بعد بفهمي دوست نداره... خيلي سخته که همه چيزت رو

به خاطر يه نفر از دست بدي، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت!

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

 

اگر مي داني در اين جهان كسي هست

كه با ديدنش رنگ رخسارت تغيير مي كند

وصداي قلبت آبرويت را به تاراج ميبرد ،

مهم نيست كه او مال تو باشد ،

مهم اين است كه فقط باشد :

زندگي كند ، نفس بكشد

و لذّت ببرد .

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

زير بارون راه نرفتي

          تابفهمي من چي ميگم

                    تو نديدي اون نگاه رو

                              تا بفهمي از كي ميگم.

 

 

چشماي اون زير بارون

          سر پناه امن من بود

                    سايه بون دنج پلكاش

                              جاي خوب گم شدن بود

 

 

تنها شب مونده و بارون

          همه ي سهم من اين بود

                    تو پرنده بودي من سرو

                              ريشه هام توي زمين بود

 

 

اگه اون رو ديده بودي

          با من اين شعر رو مي خوندي

                    رو به شب دادمي كشيدي

                              نازنين ! چرا نموندي ؟

 

 

حالا زير چتر بارون

          بي تو خيس خيس خيسم

                    زير رگبار گلايه

                              دارم از تو مي نويسم

 

 

تنها شب مونده و بارون

          همه ي سهم من اين بود

                    تو پرنده بودي من سرو

                              ريشه هام توي زمين بود

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:16 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه

 جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ،

 او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن

 كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و

 پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .

سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .

روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با

 شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد

 باد پرواز مي كرد .

عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»

همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق

 به آسمان است و ما زميني هستيم. »

عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كر

 يك مرغ است .

 

----------------------------------------------------------------

 

داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر"دچار مشکل بزرگی شد می بایست

 "نیکی"را به شکل عیسی و"بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی

که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانی اش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از

 جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او

اتودهایی برداشت.

سه سال گذشت...

تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل

 مناسبی پیدا نکرده بود

کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر

 تمام کند.نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ

 مستی را در جوی ابی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست تااورا

 به کلیسا بیاوند.چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.

گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا اوردند.دستیارانش

اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی

 گناه وخود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بود نسخه برداری

 کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش

 را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با امیزه ای از شگفتی گفت:

من این تابلو را قبلا دیده ام!!!

داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟

گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.موقعی

 که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.

هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!

میتوان گفت:

"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته

 است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند!

 

--------------------------------------------------------------------------------

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آ-ه-ن-گ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟

(اخوان ثالث)

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:15 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم كه در دستان من

روزگاري شعله ميزد خون شعر

خاك ميخواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

 

گل به روي گور غمناكم نهند

بعد من ناگه به يكسو مي روند

پرده هاي تيره دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي كاغذها و دفترهاي من

در اتاق كوچكم پا مي نهد

بعد من با ياد من بيگانه اي

در بر آينه مي ماند به جاي

تار مويي نقش دستي شانه اي

مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پنهان ميشود

مي شتابند از پي هم بي شكيب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره ميماند به چشم راهها

ليك ديگر پيكر سرد مرا

مي فشارد خاك دامنگير خاك

بي تو دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من ميپوسد آنجا زير خاك

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم ميشويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

(فروغ فرخ زاد)

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:13 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری

 را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..

 

 

 

 وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش

 سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی

که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

 

 

 

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه

می آفرینند

 

 

 اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است

زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها

 خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

 

 

 

 اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم

میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این

زندگی من است

 

 

 

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل‌ها و عبور

سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد. اما دوست داشتن در ورای

سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند و بر آشیانه بلندش روز

 و روزگار را دستی نیست

 

 

 

عشق، مرگ و شکست… در زیر این ضربات است که

 انسان گاه برای نخستین بار نگاههایش. که همواره در

 غیرخود و بیرون از خود مشغول است به خود بازمی‌گردد

 

 

 

اگر تنهای تنها شوم باز هم خدا هست او جانشین تمام

 نداشتن های من است چه زیباست زندگانی در کنار

 انسانهایی که به دور از دنیا اند.آنان که نه ترسی به دل

دارند نه خاشاکی در قلب.نه چشمی بر مال.فقط حرفهایی

 برای نگفتن دارند.

 

 

 

برای کشف اقیانوس های جدید باید جرات ترک ساحل

را داشت این دنیا دنیای تغییر است نه تقدیر

 

 

 

زندگی سخت نیست ما آن را سخت می کنیم چون چیزی

 از زندگی نمیدانیم

 

 

 

دوست داشتن برتر از عشق است و من هرگز خود را

 تا بلند ترین قله ی عشق پایین نخواهم کشید

 

 

عشق آدمی را داغ میکند و دوست داشتن پخته

هرداغی روزی سرد میشود اما هیچ پخته ای خام نمیشود

 

 

 

خدایا بمن بیاموز قبل از آنکه در مورد راه رفتن کسی

 قضاوت کنم کمی با کفشهایش راه بروم

 

 

 

درد من حصار برکه نیست بلکه زیستن با ماهیانیست که

فکر دریا هم به ذهنشان خطور نکرده است

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 6:56 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


Power By: LoxBlog.Com