داستان


عاشقانه

از همان روز اولی که تارا را که یک ترم از من بعد  از من در دانشگاه قبول شده بود

 

دیدم ههرش به دلم نشت,شاید به این خاطر که اکثر از دختران دانشگاه  متین تر بود  و

 

روی صورتش نقاشی نکرده بود !اما نه,حقیقت چیز دیگری بود,من فقط به این دلیل ش

 

یفته تارا شدم که او بر خلاف بقیه دخترها-و حتی پسران دانشجو-با دیدن من هول نکرده

 

و خود را شیفته و مشتاق من و صدایم نشان نداد!درست حدس زدید,من خواننده هستم,یکی

 

از خوانندگان پاپ که آن سالها تازه گل کرده بودم و سینه چاکان زیادی بین نسل جوان

 

داشتم,تا جایی که کاستهایم دست به دست می شد,آن روزها اکثر بچه های دانشگاه و

 

 مخصوصا دختران جوان,همین که پا می گذاشتم داخل دانشکده دورم را می گرفتند.اگر

 

 نگویید اغراق می کنم,باید بگویم که حتی اساتید و مسوولان دانشگاه هم رهایم نمی کردند

 

در این میان فقط یک دانشجو بود که اصلا تحویلم نمی گرفت و او کسی نبود جز تارا ...

 

همان دختر بی پیرایه و ساده ای که با شخصیت بسیار تاثیر گذارش ,توجه همه ی دانشگاه

 

را به خود جلب کرده بود,اما او حتی به من نگاه هم نمی کرد.سلام کردن که هیچ!آرزویم

 

بود یک روز مانند بقیه دخترها در مورد آخرین آلبومم و ترانه ای که خوانده بودم اظهار

 

نظر کند اما او طوری به من بی محلی می کرد که همه ی دوستانم متوجه شده بودند.به

 

همین خاطر بود که آن روز شیتنطم گل کرد و تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم:قرار بود

 

جمعه شب یک کنسرت زنده برگزار کنم,به همین خاطر حدود 30 بلیت افتخاری تهیه

 

کردم و در روز پنجشنبه  که تارا نیز واحد زبان عمومی را به اتفاق من در یک کلاس

 

می گذراند,مخصوصا راه افتادم توی کلاس و به همه بچه ها(حتی کسانی که اولین بار

 

 می دیدمشان) یک بلیت دادم,اما به تارا ندادم...!حتی نگاهش نکردم تا حالش را بگیرم !

 

اما وقتی که زنگ خورد و داشتیم از کلاس بیرون می آمدیم,او یک لحظه با من رخ به

 

رخ شد و چنان نگاه گلایه آمیزی به چشمانم کرد که دست و پایم لرزید.آن روز بود که

 

باورم شد نه تنها عاشق او هستم که او نیز مرا دوست دارد !خدا می داند از بعد از ظهر

 

پنجشنبه تا عصر جمعه چه کشیدم.مدام چشمان پر از حرف و نگاه گله مند تارا پیش چشمم

 

 می آمد و ....,شب تا صبح نخوابیدم و صبح تا ظهر آنقدر این دروآن در زدم تا سرانجام

 

توسط یکی از همکلاسیهای صمیمی تارا آدرس خانه اش را پیدا کردم!ساعت 4 بعد از ظهر بود

 

و من که باید ساعت هفت کنسرت را شروع می کردم,بلیت به دست توی کوچه های غرب

 

تهران گشتم و گشتم و ... و موقعی که زنگ زدم و خود تارا در را باز کرد,برای اولین

 

بار شوق را در نگاهش و برق شادی را در چشمانش دیدم..., برای چند ثانیه فقط همدیگرو

نگاه کردیم تا سراانجام بلیت ها رو به طرفش گرفتم و به آرامی گفتم:من هر طوری بود

 

این بلیت ها را که برای اعضای خانواده تان هم رزرو کردم به دست شما می رساندم.

 

چون...چون شما رو خیلی دوست دارم...

 

تارا نگاه شرمزده اش را به چشمانم ریخت و لبخند زد و از داخل کیف دستی اش پنج بلیت

 

را (که از بازار آزاد خریده بود)بیرون آورد و گفت:منم هر طوری بود به کنسرت شما می آمدم

 

چون...چون من هم....

 

و بعد سکوت کرد و سکوت کردم و...

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در 6 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 7:59 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


Power By: LoxBlog.Com