عاشقانه

 

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه

 جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ،

 او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن

 كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و

 پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .

سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .

روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با

 شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد

 باد پرواز مي كرد .

عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»

همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق

 به آسمان است و ما زميني هستيم. »

عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كر

 يك مرغ است .

 

----------------------------------------------------------------

 

داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر"دچار مشکل بزرگی شد می بایست

 "نیکی"را به شکل عیسی و"بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی

که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانی اش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از

 جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او

اتودهایی برداشت.

سه سال گذشت...

تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل

 مناسبی پیدا نکرده بود

کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر

 تمام کند.نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ

 مستی را در جوی ابی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست تااورا

 به کلیسا بیاوند.چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.

گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا اوردند.دستیارانش

اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی

 گناه وخود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بود نسخه برداری

 کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش

 را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با امیزه ای از شگفتی گفت:

من این تابلو را قبلا دیده ام!!!

داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟

گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.موقعی

 که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.

هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!

میتوان گفت:

"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته

 است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند!

 

--------------------------------------------------------------------------------

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آ-ه-ن-گ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟

(اخوان ثالث)

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:15 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


Power By: LoxBlog.Com