عاشقانه

در این شب های روشن به دنبال آفتابم.

بسان ره نوردانی که...

و اینک تو در شهر خواب ساکنی,من نظاره گر شهروندی تو.

با حسی غریب که مبادا داروغه ی شهرت, مهتابی پر جنب و جوش

 

تو را از ورطه ی سکوت  به هیاهو ببرد.

با قلم مویی در دست در حال رنگ آمیزی خواب های طلایی تو هستم.

خواب هایی که پر رنگ تر و خوش رنگ تر شوند .

و با لذت به آرامش نگاه فرو افتاده ات می نگرم.

سپس سوار بر قایق ,در دریای مواج و سیه گون پیش می روم

تا آنجا که پری دریایی قصه های خود را بیابم.

و از زندان خیال رهایی اش بخشم و در دنیای واقعی به او بگویم که...

بیا,بیا ای خسته ی خاطر دوست !بیا

تو در خواب نازی و من پا به پای مهتابم.آنقدر آهسته و خسته روم,

که تو دانی که منم از پی دردانه ای روان ,گر تو مانی من هم برسم

برایم همه ی قصه های راه,گر ندانی به گمانی که نی ام.

 

نوشته شده در چهار شنبه 19 / 11 / 1398برچسب:,ساعت 10:13 قبل از ظهر توسط جواد حمیدی| |

تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم 
باغبان از پی من تند دوید 
سیب را دست تو دید 

غضب آلود به من کرد نگاه 
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک 
و تو رفتی و هنوز  
سالهاست که در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

حمید مصدق ( خرداد ۱۳۴۳)

 

من به تو خندیدم 
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی 
پدرم از پی تو تند دوید 
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه 
پدر پیر من است
من به تو خندیدم 
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و 
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک 
دل من گفت: برو 
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را…. 
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام 
حیرت و بغض تو تکرار کنان 
می دهد آزارم 
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم 
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

فروغ فرخزاد

  

او به تو خندید و تو نمی دانستی  
این که او می داند  
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی  
از پی ات تند دویدم  
سیب را دست دخترکم من دیدم  
غضبآلود نگاهت کردم  
بر دلت بغض دوید  
بغض ِ چشمت را دید  
دل و دستش لرزید  
سیب دندان زده از دست ِ دل افتاد به خاک  
و در آن دم فهمیدم  
آنچه تو دزدیدی سیب نبود  
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک  
ناگهان رفت و هنوز  
سال هاست که در چشم من آرام آرام  
هجر تلخ دل و دلدار تکرار کنان  
می دهد آزارم  
چهره زرد و حزین ِ دختر ِ من هر دم   
می دهد دشنامم  
کاش آنروز در آن باغ نبودم هرگز  
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم  
که خدای عالم  
ز چه رو در همه باغچه ها سیب نکاشت؟

مسعود قلیمرادی

 

دخترک خندید و  
پسرک ماتش برد  
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده  
باغبان از پی او تند دوید  
به خیالش می خواست  
حرمت باغچه و دختر کم سالش را 
از پسر پس گیرد 
غضب آلود به او غیظی کرد 
این وسط من بودم  
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم  
من که پیغمبر عشقی معصوم  
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق  
و لب و دندان ِ  
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم  
و به خاک افتادم  
چون رسولی ناکام  
هر دو را بغض ربود  
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت 
او یقیناً پی معشوق خودش می آید  
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود   
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد  
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام  
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز   
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم  
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند  
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت 

جواد نوروزی

 

نوشته شده در سه شنبه 14 / 10 / 1393برچسب:,ساعت 2:24 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

دیگر از هر غمی که بخواهی، یک جفت در من هست،

درست مثل حیواناتِ کشتی نوح. حالا فقط منتظریم آب بیاید،
بلندمان کند و
برویم دریا را بگردیم..

نوشته شده در یک شنبه 12 / 10 / 1393برچسب:,ساعت 1:6 قبل از ظهر توسط جواد حمیدی| |

خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب

 توپ به درون بی...شه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه

 زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛

اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛

نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر... آرزویی که برایت

 برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر

 می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از

 دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او

 بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او

 گفت شوهرت ۱۰ برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است.

 پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان نبود . لطفاً

 بقیه داستان رو هم بخونید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
مرد دچار حمله قلبی ۱۰ برابر خفیف تر از همسرش شد

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:32 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

روزی از گورستانی می گذشتم روی تخته سنگی نوشته یافتم كه نوشته بود:

 " اگر جوانی عاشق شد چه كند؟ " من هم زیر آن نوشتم: " صبر " برای بار

 دوم كه از آنجا گذر كردم زیر نوشته ی من كسی نوشته بود: " اگر صبر

 نداشته باشد چه كند؟ " من هم با بی حوصلگی نوشتم: "مرگ" برای بار

 سوم كه از آنجا عبور می كردم انتظار داشتم زیر نوشته من نوشته ای باشد

 اما زیر تخته سنگ ، جوانی را مرده یافتم

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:30 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها

 نگاه میکند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول

کارند و تند تند نامههایی را که توسط پیکها از زمین میرسند، باز میکنند،

 و آنها را داخل جعبه میگذارند. مرد از فرشتهای پرسید، شما چکار میکنید؟

فرشته در حالی که داشت نامهای را باز میکرد، گفت: این جا بخش دریافت

 است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم. مرد کمی

 جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت

 میگذارند و آنها را توسط پیکهایی به زمین میفرستند.

مرد پرسید: شماها چکار میکنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا

 بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوندی را برای بندگان میفرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشتهای بی کار نشسته است مرد با تعجب

 از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟
فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان

مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب میدهند.

 مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه میتوانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ

 داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر



 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:29 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


روز قسمت بود..خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من
بخواهید هر چه باشد00شما را خواهم داد ..سهمتان را از هستی طلب
کنید زیرا خدا بخشنده است
و هر که آمد چیزی خواست..یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای
دویدن..یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز..یکی دریا
را انتخاب کرد و یکی آسمان را
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت:خدایا من چیز زیادی
از این هستی نمی خواهم .نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ نه بال و
نه پایی..نه آسمان و نه دریا.
.....تنها کمی از خودت..تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور
به او داد. نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت: آن که نوری با خود دارد
بزرگ است..حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که
گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش
می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست..زیرا که از خدا جز
خدا نباید خواست


 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:28 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد و

به تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش

 می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز

 ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش

 دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن

 کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته

 کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن

به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی

 ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد :

دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست

نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" بری او نامه ی نوشت و ضمن

 معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد . روز

 بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم

 شود. در طول یک سال ویک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه

و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود

که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به

جوانه زدن کرد. "جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس"

 رو به رو شد . به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت

دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی

 سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات

 خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک . هالیس

 نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم

 خواهم گذاشت.". بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال

 دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز

ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید: " زن جوانی داشت

 به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در

حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ

 آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد.

من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون تو جه به این که او آن نشان

 گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر

 شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور

 کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم

 که تقریبا پشت سر آن دختر یستاده بود. زنی حدود 40 ساله با موهای

خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود . اندکی چاق بود مچ پای نسبتا

 کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور

 شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق

 تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای

 عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن

 دعوت می کرد. او آن جا یستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش

که بسیار آرام وموقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی

 می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست

 داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم

 که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش

 از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم .

به نشانه احترام وسلام خم شدم وکتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم .

 با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم

 بود متحیر شدم . من "جان بلا نکارد" هستم وشما هم باید دوشیزه "می نل" باشید .

 از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن

 زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلا متوجه

 نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هماکنون از کنار ما گذشت

 از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم وگفت اگر شما مرا به شام

 دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر

 شماست . او گفت که این فقط یک امتحان است!طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی

 مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد


 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:27 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

در تمام مسیر طولانی که خود را همراه آن کرده بودم
تسلیم دوست داشتنهایم شدم و هزاران بار بغض خود را در گلوی خود

حبس کردم
تو در دلم جوانه زدی و زیستی اما به خواست من ,و حال من به این زیستن

خاتمه میدهم
دل گمراهم بوی عطر عشق تو را ناخواسته و ندانسته به سوی من آورد
فکر میکردم در پاییز هم می توان جوانه زد اما این بار ساقه های محبت در

 دل من خشک و سیاه شدند
قلب عاشقانه ام را چه بی رحمانه سوزاندی
لحظه های سبز و شیرین مرا چه ناعادلانه به سیاهی و تلخی کشاندی
همیشه بر آن بودم که از عشق زیبایم برای همگان بخونم
و فریاد برآرم که چگونه عاشق دوست داشتنت بودم
اما هرگز این خروش عشق را در دل من باور نداشتی
حالا دیگر شرمگین این دل خود شدم.... براستی چرا تورا ساختم ؟؟؟؟

چرا تورا ساختم ؟
چرا ترانه های عاشقی را برای تو سرودم؟
حال دیگر عشق من خفته است, دستانم دیگر آغوش گرمت را طلب نمی کنند
وای بر من که چگونه در حسرت دوست داشتنت سوختم
وای بر من که چگونه شب و روزم را آلوده ی تو کردم
چه ناگاه بانگ نفسهایت را برایم خاموش کردی
چه ناگاه شیشه ی دلم را با غرورت شکستی
و چه ناگاه مرا در آتش عشق بی فروغت سوزاندی
رهایت کردم,رهایت کردم که دیگر در قفس قلبم اسیرو درمانده نباشی
عشق تو را برای خود یک خاطره ی جاویدانه ثبت خواهم کرد
یقین داشته باش که دیگر سرزمین تشنه ی دلم را با وجود تو سیراب

 نخواهم کرد
و گلهای زیبای باغچه ی عشقم را دیگر با نگاه تو آبیاری نخواهم کرد

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:26 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

شب /ارزوهای عبث /چشمانی بیدار تا سحر

شب/سکوت/لحظه های متورم/دستانی خالی تر از دیروز

شب/خلوتهای ناب/مرور حسرتهای کهنه/ تهی از بیداری فریاد

شب/گریه/ موسیقی بی مفهوم/دفتر خیس از دانه های اشک

شب با مرگ همه ی آرزوهای نو رسیده صبح با مدفون کردن اجساد تازه ی

 امید ها در زیر خروارها لحظه ای که گذشته بی پروا و موذیانه سر در

 اتاق و خانه و هستی من میکشد.

شب در پس شکست خورشید مغرورانه چون هر روز میاید و من مبهوت

 و متحیر مانده ام به این بازی هر روزه.

شب با چین کمر پر شهوتش دامن به روی اسمان میکشد و در تنگنای

 این هستی کور مستانه میرقصد.

ومن هنوز در سطر اول این تحلیل مانده ام ٬

که چرا شب تاراج گر حس سرمستی هر روزه من است. شب خود را

خلاصه کرده است در دو واژه اما در پس این دو واژه هزاران درد هزاران

 غم هزاران حس نا اسوده و سردر گم بیدارند

شب هیچ گاه مردد نیست هیچ گاه مضطرب و پریشان نیست اما با امدنش

همه چیز را میشکند بغض را با هر چه سختی میشکند غرور را مستی

 رابا خود میسوزاند و میشکند

شب شهر بی بارانی نیست٬ هزارها باران چشمهایی را در خود دارد که

 شرم از او ندارند و همیشه با او میبارند.

 

 

 

خيلي سخته که بغض داشته باشي ، اما نخواي کسي بفهمه... خيلي سخته

 که عزيزترين کست ازت بخواد فراموشش کني... خيلي سخته که

سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري...

خيلي سخته که روز تولدت، همه بهت تبريک بگن، جز اوني که فکر

مي کني به خاطرش زنده اي... خيلي سخته که غرورت رو به خاطر يه

 نفر بشکني، بعد بفهمي دوست نداره... خيلي سخته که همه چيزت رو

به خاطر يه نفر از دست بدي، اما اون بگه : ديگه نمي خوامت!

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

 

اگر مي داني در اين جهان كسي هست

كه با ديدنش رنگ رخسارت تغيير مي كند

وصداي قلبت آبرويت را به تاراج ميبرد ،

مهم نيست كه او مال تو باشد ،

مهم اين است كه فقط باشد :

زندگي كند ، نفس بكشد

و لذّت ببرد .

 

 

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

زير بارون راه نرفتي

          تابفهمي من چي ميگم

                    تو نديدي اون نگاه رو

                              تا بفهمي از كي ميگم.

 

 

چشماي اون زير بارون

          سر پناه امن من بود

                    سايه بون دنج پلكاش

                              جاي خوب گم شدن بود

 

 

تنها شب مونده و بارون

          همه ي سهم من اين بود

                    تو پرنده بودي من سرو

                              ريشه هام توي زمين بود

 

 

اگه اون رو ديده بودي

          با من اين شعر رو مي خوندي

                    رو به شب دادمي كشيدي

                              نازنين ! چرا نموندي ؟

 

 

حالا زير چتر بارون

          بي تو خيس خيس خيسم

                    زير رگبار گلايه

                              دارم از تو مي نويسم

 

 

تنها شب مونده و بارون

          همه ي سهم من اين بود

                    تو پرنده بودي من سرو

                              ريشه هام توي زمين بود

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:16 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه

 جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ،

 او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن

 كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و

 پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .

سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .

روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با

 شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد

 باد پرواز مي كرد .

عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»

همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق

 به آسمان است و ما زميني هستيم. »

عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كر

 يك مرغ است .

 

----------------------------------------------------------------

 

داوینچی موقع کشیدن تابلوی"شام اخر"دچار مشکل بزرگی شد می بایست

 "نیکی"را به شکل عیسی و"بدی"را به شکل یهودا یکی از یاران عیسی

که هنگام شام تصمیم داشت به او خیانت کند به تصویر میکشید.

کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل های ارمانی اش را پیدا کند.

روزی در یک مراسم همسرایی تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از

 جوانان همسرا یافت.جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره ی او

اتودهایی برداشت.

سه سال گذشت...

تابلوی شام اخر تقریبا تمام شده بود اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل

 مناسبی پیدا نکرده بود

کاردنیال پدر کلیسا کم کم به او فشار می اورد که نقاشی دیواری را زودتر

 تمام کند.نقاش پس از روزها جست وجو جوان شکسته و ژندهپوشٍ

 مستی را در جوی ابی یافت.به زحمت از دستیارانش خواست تااورا

 به کلیسا بیاوند.چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن از او را نداشت.

گدا راکه درست نمی فهمید چه خبر است به کلیسا اوردند.دستیارانش

اورا سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوینچی از خطوط بی تقوایی

 گناه وخود پرستی که به خوبی بر ان چهره نقش بسته بود نسخه برداری

 کرد.

وقتی کارش تمام شد گدا که دیگر مستی از سرش پریده بود چشمهاهیش

 را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با امیزه ای از شگفتی گفت:

من این تابلو را قبلا دیده ام!!!

داوینچی شگفت زده پرسید:کی؟

گدا گفت: سه سال قبل پیش از انکه همه چیزم را از دست بدهم.موقعی

 که در یک گروه همسرایی اواز می خواندم زندگی رویایی داشتم.

هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی "عیسی" بشوم!

میتوان گفت:

"نیکی"و"بدی" دو روی یک سکه هستند همه چیز به این بسته

 است که هر کدام کی سر راه انسان قرار بگیرند!

 

--------------------------------------------------------------------------------

بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند

گرفته کولبار زاد ره بر دوش

فشرده چوبدست خیزران در مشت

گهی پر گوی و گه خاموش

در آن مهگون فضای خلوت افسانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می کنیم آغاز

سه ره پیداست

نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر

حدیثی که ش نمی خوانی بر آن دیگر

نخستین : راه نوش و راحت و شادی

به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

دودیگر : راه نیمش ننگ ، نیمش نام

اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام

سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام

من اینجا بس دلم تنگ است

و هر سازی که می بینم بد آ-ه-ن-گ است

بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بی برگشت بگذاریم

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟

(اخوان ثالث)

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:15 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

مرگ من روزی فرا خواهد رسيد

در بهاري روشن از امواج نور

در زمستاني غبار آلود و دور

يا خزاني خالي از فرياد و شور

مرگ من روزي فرا خواهد رسيد

روزي از اين تلخ و شيرين روزها

روز پوچي همچو روزان دگر

سايه اي ز امروز ها ‚ ديروزها

ديدگانم همچو دالانهاي تار

گونه هايم همچو مرمرهاي سرد

ناگهان خوابي مرا خواهد ربود

من تهي خواهم شد از فرياد درد

مي خزند آرام روي دفترم

دستهايم فارغ از افسون شعر

ياد مي آرم كه در دستان من

روزگاري شعله ميزد خون شعر

خاك ميخواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب

 

گل به روي گور غمناكم نهند

بعد من ناگه به يكسو مي روند

پرده هاي تيره دنياي من

چشمهاي ناشناسي مي خزند

روي كاغذها و دفترهاي من

در اتاق كوچكم پا مي نهد

بعد من با ياد من بيگانه اي

در بر آينه مي ماند به جاي

تار مويي نقش دستي شانه اي

مي رهم از خويش و ميمانم ز خويش

هر چه بر جا مانده ويران مي شود

روح من چون بادبان قايقي

در افقها دور و پنهان ميشود

مي شتابند از پي هم بي شكيب

روزها و هفته ها و ماهها

چشم تو در انتظار نامه اي

خيره ميماند به چشم راهها

ليك ديگر پيكر سرد مرا

مي فشارد خاك دامنگير خاك

بي تو دور از ضربه هاي قلب تو

قلب من ميپوسد آنجا زير خاك

بعد ها نام مرا باران و باد

نرم ميشويند از رخسار سنگ

گور من گمنام مي ماند به راه

فارغ از افسانه هاي نام و ننگ

(فروغ فرخ زاد)

 

نوشته شده در دو شنبه 22 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 7:13 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

من تو را دوست دارم.. دیگری تو را دوست دارد.. دیگری دیگری

 را دوست دارد.. و این چنین است که ما تنهاییم..

 

 

 

 وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها می کند پرهایش

 سفید می ماند، ولی قلبش سیاه میشود. دوست داشتن کسی

که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است

 

 

 

دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه

می آفرینند

 

 

 اما چه رنجی است لذت ها را تنها بردن و چه زشت است

زیبایی ها را تنها دیدن و چه بدبختی آزاردهنده ای است تنها

 خوشبخت بودن! در بهشت تنها بودن سخت تر از کویر است

 

 

 

 اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم

میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این

زندگی من است

 

 

 

عشق با شناسنامه بی‌ارتباط نیست و گذر فصل‌ها و عبور

سال‌ها بر آن اثر می‌گذارد. اما دوست داشتن در ورای

سن و زمان و مزاج زندگی می‌کند و بر آشیانه بلندش روز

 و روزگار را دستی نیست

 

 

 

عشق، مرگ و شکست… در زیر این ضربات است که

 انسان گاه برای نخستین بار نگاههایش. که همواره در

 غیرخود و بیرون از خود مشغول است به خود بازمی‌گردد

 

 

 

اگر تنهای تنها شوم باز هم خدا هست او جانشین تمام

 نداشتن های من است چه زیباست زندگانی در کنار

 انسانهایی که به دور از دنیا اند.آنان که نه ترسی به دل

دارند نه خاشاکی در قلب.نه چشمی بر مال.فقط حرفهایی

 برای نگفتن دارند.

 

 

 

برای کشف اقیانوس های جدید باید جرات ترک ساحل

را داشت این دنیا دنیای تغییر است نه تقدیر

 

 

 

زندگی سخت نیست ما آن را سخت می کنیم چون چیزی

 از زندگی نمیدانیم

 

 

 

دوست داشتن برتر از عشق است و من هرگز خود را

 تا بلند ترین قله ی عشق پایین نخواهم کشید

 

 

عشق آدمی را داغ میکند و دوست داشتن پخته

هرداغی روزی سرد میشود اما هیچ پخته ای خام نمیشود

 

 

 

خدایا بمن بیاموز قبل از آنکه در مورد راه رفتن کسی

 قضاوت کنم کمی با کفشهایش راه بروم

 

 

 

درد من حصار برکه نیست بلکه زیستن با ماهیانیست که

فکر دریا هم به ذهنشان خطور نکرده است

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 1 / 11 / 1390برچسب:,ساعت 6:56 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

* داستانهای کوتاه و زیبا

 

---------- زیباترین چیز در دنیا ----------

 

روزی فرشته ای از فرمان خدا سرپیچی کرد وبرای پاسخ دادن به عمل اشتباهش در

 

 مقابل تخت

 

 قضاوت احضار شد. فرشته از خداوند تقاضای بخشش کرد. خداوند با مهربانی نگاهی

 

به فرشته

 

 انداخت و فرمود: من تورا تنبیه نمیکنم، ولی تو باید کفاره گناهت را بپردازی. کاری

 

 را به تو

 

 محول میکنم، به زمین برو و با ارزشترین چیز دنیا را برای من بیاور.

 

فرشته خوشحال از اینکه فرصتی برای بخشوده شدن دارد به سرعت به سمت زمین

 

 رفت. سالها

 

روی زمین به دنبال با ارزشترین چیز دنیا گشت. روزی به یک میدان جنگ رسید،

 

 سربازجوانی

 

 رایافت که به سختی زخمی شده بود. مرد جوان دردفاع از کشورش با شجاعت جنگیده بود

 

 وحالا

 

 درحال مردن بود فرشته آخرین قطره از خون سرباز را برداشت وبا سرعت به بهشت

 

 باز گشت.

 

خداوند فرمود: به راستی چیزی که تو آوردی باارزش است. سربازی که زندگیش را

 

 برای کشورش

 

 میدهد، برای من خیلی عزیز است، ولی برگرد وبیشتر بگرد.

 

فرشته به زمین بازگشت وبه جستجوی خود ادامه داد. سالیان دراز در شهرها، جنگلها،

 

ودشتها گردش

 

 کرد. سرانجام روزی در بیمارستان بزرگ پرستاری دید که بر اثر یک بیماری در حال

 

 مرگ بود.

 

پرستار از افرادی مراقبت کرده بود که این بیماری را داشتند و آنقدر سخت کار کرده بود

 

که مقاومتش

 

 را از دست داده بود. پرستار رنگ پریده در تختخواب سفری خود خوابیده بود ونفس

 

 نفس میزد.

 

در حالی که پرستار نفسهای آخرش را میکشید، فرشته آخرین نفس پرستار را برداشت

 

 و به سرعت

 

 به سمت بهشت رفت.

 

وبه خداوند گفت: خدوندا مطمئنم آخرین نفس این پرستار فداکار با ارزشترین چیزدر

 

 دنیاست. خداوند

 

 پاسخ داد: این نفس چیز با ارزشی است. کسی که زندگیش را برای دیگران میدهد،

 

 یقینا از نظر من

 

با ارزش است. ولی برگرد ودوباره بگرد.

 

فرشته برای جستجو ی دوباره به زمین بازگشت وسالیان زیادی گردش کرد.

 

شبی مرد شروری را که براسبی سوار بود درجنگل یافت. مرد به شمشیر و

 

 نیزه مجهز بود. او

 

 میخواست از نگهبان جنگل انتقام بگیرد.

 

مرد به کلبه کوچکی که جنگلبان وخانواده اش درآن زندگی میکردند، رسید. نور از

 

 پنجره بیرون میزد.

 

 مرد شرور از اسب پایین آمد و از پنجره داخل کلبه را بدقت نگاه کرد.

 

زن جنگلبان را دیدکه پسرش را میخواباند و صدای اورا که به فرزندش دعای شب

 

را یاد میداد، شنید.

 

 چیزی درون قلب سخت مرد، ذوب شد. آیا دوران کودکی خودش را بیاد آورده بود؟

 

چشمان مرد پر از اشک شده بود وهمان جا از رفتار ونیت زشتش پشیمان شد و توبه

 

کرد. فرشته قطره ای اشک از چشم مرد برداشت و به سمت بهشت پرواز کرد.

 

خداوند فرمود:

 

این قطره اشک با ارزشترین چیز در دنیاست، برای اینکه این اشک آدمی است

 

 که توبه کرده و توبه درهای بهشت را باز میکند

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

---------- خدايا چرا من!؟ ----------

 

"آرتور اشي" قهرمان افسانه اي تنيس ويمبلدون به خاطر خونِ آلوده اي که در جريان

 

 يک عمل

 

 جراحي در سال 1983 دريافت کرد، به بيماري ايدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد.

 

 او از سراسر

 

 دنیا نامه هايي از طرفدارانش دريافت کرد. يکي از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را براي

 

 

چنين بيماري انتخاب كرد.

 

او در جواب گفت:

 

در دنيا، 50 ميليون کودک بازي تنيس را آغاز مي کنند. 5 ميليون نفر ياد مي گيرند که

 

 چگونه تنيس

 

 بازي کنند. 500 هزار نفر تنيس را در سطح حرفه اي ياد مي گيرند. 50 هزار نفر پا

 

 به مسابقات

 

 مي گذارند. 5 هزار نفر سرشناس مي شوند. 50 نفر به مسابقات ويمبلدون راه پيدا

 

 مي کنند، چهار

 

 نفر به نيمه نهايي مي رسند و دو نفر به فينال ... و آن هنگام که جام قهرماني را روي

 

دستانم گرفته

 

 بودم، هرگز نگفتم خدایا چرا من؟ و امرز هم که از اين بيماري رنج مي کشم، نيز

 

 نمي گويم خدایا

 

چرا من؟

 

 

---------- آیا شیطان وجود دارد؟ ----------

 

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند.

 

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

 

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

 

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

 

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

 

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون

 شیطان نیز وجود

 

 دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است"

 

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر

 

توانست ثابت کند

 

 که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

 

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

 

استاد پاسخ داد: "البته"

 

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

 

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش

 

نکرده ای؟ "

 

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

 

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که

 

 ما از آن به سرما

 

 یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش

 

 کرد وقتیکه

 

 انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی

 

انرژی را

 

انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد

 

 در این درجه

 

بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن

 

گرما توصیفی

 

 داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

 

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

 

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت

 

,

ساعت 9:5 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

 خداوندا! به‌علمای‌ما مسئوليت

 

به‌عوام‌ما علم‌و به‌مؤمنان‌ما روشنايی

 

به‌روشنفكران‌ما ايمان و به‌متعصبين‌ما فهم

 

به‌فهميدگان‌ما تعصب،‌به‌زنان‌ما شعور و به‌مردان‌ما شرف‌

 

به‌پيروان‌ما آگاهی‌و به‌جوانان‌ما اصالت

 

به‌اساتيد ما عقيده و به‌دانشجويان‌ما نيز عقيده

 

به‌خفتگان‌ما بيداری‌و به‌دينداران‌ما دين

 

به‌نويسندگان‌ما تعهد، به‌هنرمندان‌ما درد و به‌شاعران‌ما شعور

 

به‌محققان‌ما هدف،‌به‌نوميدان‌ما اميد و به‌ضعيفان‌ما نيرو

 

به‌محافظه‌كاران‌ما گستاخی و به‌نشستگان‌ما قيام

 

به‌راكدان‌ما تكان،‌به‌مردگان‌ما حيات و به‌كوران‌ما نگاه

 

به‌خاموشان‌ما فرياد و به‌مسلمانان‌ما قرآن‌

 

به‌شيعيان‌ما علی و به‌فرقه‌های ما وحدت

 

به‌حسودان‌ما شفا و به‌خودبينان‌ما انصاف

 

به‌فحاشان‌ما ادب،‌به‌مجاهدان‌ما صبر و به‌مردم‌ما خودآگاهی

 

و به‌همه‌ملت‌ما همت‌تصميم و استعداد فداكاری و

 

 شايستگی نجات‌و عزت‌ببخش.

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 9:2 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

 

درد من تنهایی نیست:

 

بلکه مرگ ملتی است که گدایی را قناعت ,بی عرضگی را صبر,

 

و با تبسمی بر لب این حماقت را

 

حکمت خداوند  می نامند

 

جهان سوم جایی است که هر وقت سرعت اینترنت کم است، به جای تماس

 

 با پشتیبانی باید

 

 به تقویم نگاه کنیم که ببینیم چه روز مهمی است!

 

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 9:1 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 8:59 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

وقتی که زندگی برات خیلی سخت شد، یادت باشه که دریای آروم،

 

 ناخدای قهرمان نمی‌سازه

لحظه ها را میگذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل ازاینکه خوشبختی

 

 درآن لحظه ها

 

 بود که گذراندیم

 

اگر آدم خوبی با تو بدی کرد،چنان وانمود کن که نفهمیده‌ای

 

 او توجه خواهد کرد و مدت زیادی مدیون تو خواهد بود

 

وسعت دنیای هرکس به اندازه وسعت تفکر اوست

 

یا درست حرف بزن یا عاقلانه سکوت کن

 

بهترین مترجم کسی است که سکوت دیگران را ترجمه کند

 

جهان سوم جایی است که هر کس بخواهد مملکتش را آباد کند ،

 

 خانه اش خراب می شود

 

 و هر کس که بخواهد خانه اش آباد باشد ، باید در تخریب مملکتش

 

بکوشد

.شنا کردن در جهت جریان آب، از عهده ماهی مرده هم بر می آید

 

 هیچ وقت مغرور نشو ، برگ ها وقتی می ریزند که فکر می کنند طلا

 

شده اند  

دوست دارم در خیابان با کفشهایم راه بروم و به خدا فکر کنم

 

 تا اینکه در مسجد بنشینم و به کفشهایم فکر کنم

 

پول خوشبختي نمي آورد ولي نبودنش بدبختي مي آورد

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 8:53 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

 

 در مهد كودك های ايران 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن هر كی نتونه

 

سریع برای

 

خودش یه جا بگیره باخته و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یك بچه

 

باقی

 

 بمونه.

 

 بچه ها هم همدیگر رو هل میدن تا خودشون بتونن روی صندلی بشینن!

 

 در مهد كودك های ژاپن 9 صندلی میذارن و به 10 بچه میگن اگه یكی روی

 

صندلی

 

جا نشه همه باختین، لذا بچه ها نهایت سعی خودشونو میكنن و همدیگر رو    

 

طوری بغل

 

 میكنن كه كل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشن و كسی بی صندلی نمونه.

 

بعد

 

10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر!

 

خوش بين باشيد اما خوشبين دير باور.

 

- ما در بين کساني که با ما هم عقيده اند، احساس آرامش داريم، اما زماني

 

بزرگ

 

ميشويم که در بين کساني باشيم که با ما هم عقيده نباشند

 

 

بچه شروري اطرافيان خود را با سخنان زشتش ناراحت مي كرد. روزي پدرش

 

 جعبه اي پراز ميخ به او داد و گفت: هر بار كه كسي را با حرف هايت نارحت

 

كردي، يكي از اين ميخ هارا به ديوار انبار بكوب.

 

روز اول پسرك بيست ميخ به ديوار كوبيد، پدر از او خواست تا سعي كند تعداد

 

دفعاتي

 

 كه ديگران را مي آزارد، كم كند. پسرك تلاش خود را كرد و تعداد ميخ هاي

 

كوبيده

 

 شده به ديوار كمتر و كمتر شد.

 

يك روز پدرش به او پيشنهاد كرد تا هر بار كه توانست از كسي بابت حرف

 

هايش

 

 معذرت خواهي كند، يكي از ميخ ها را از ديوار بيرون بياورد. روزها گذشت تا

 

 اين كه يك روز پسرك پيش پدرش آمد و با شادي گفت: بابا، امروز تمام ميخ

 

هارا

 

 از ديوار بيرون آوردم!

 

پدر دست پسرش را گرفت و با هم به انبار رفتند، پدر نگاهي به ديوار انداخت و

 

گفت: آفرين پسرم كار خوبي انجام دادي، اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن ...

 

ديوار ديگر مثل گذشته صاف و تميز نيست، وقتي تو عصباني مي شوي و با

 

حرف

 

هايت ديگران را مي رنجاني، چنين اثري بر قلب شان مي گذاري، تو مي تواني

 

چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون بياوري، اما هزاران بار عذر

 

خواهي

 

 هم نمي تواند زخم ايجاد شده را خوب كند.

 

   

 

 

نوشته شده در جمعه 15 / 4 / 1390برچسب:,ساعت 8:51 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

شبه برگ پاییزی.پس از تو قسمت بادم.خداحافظ

ولی هرگز نخواهی رفت از یادم.واین یعنی در

اندوه تو می میرم.در این تنهایی مطلق.که می بندد

به زنجیرم.و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد

و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد.چگونه

 بگذرم از عشق.از دلبستگی هایم؟چگونه می روی

با اینکه می دانی چه تنهایم؟خداحافظ.تو ای همپای

 شب های غزل خوانی.خداحافظ.به پایان آمد این

این دیدار پنهانی.خداحافظ. بدون تو گمان کردی که

 می مانم.خداحافظ.بدون من یقین دارم که می مانی

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 9 / 12 / 1389برچسب:,ساعت 4:6 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

به نام یزدان پاک

 

اسپندارمذ روز از اسپند ماه باستانی برابر با بیست و نهم بهمن ماه خورشیدی جشن فرخنده و

بهیزک اسپندگان بر ایرانیان خجسته باد

سپندارمذگان,روز بزرگداشت یکی از امشاسپندان و فرشتگان نزدیک خداوند,از دیرباز در تاریخ

 کهن سرزمین مادری,با نام روز مهرورزی,زن و زمین بارور شناخته شده است.که به فرنود نااگاهی

ما ایرانیان از ریشه دیرین و خردمند خویش,ولینتاین را روز جشن مهرورزی می دانیم,پیشتر در

این روز,بانوان جامه نو بر تن میکردند,و مردان کارهای خانه را بر دوش گرفته و به همسرشان

 پیشکش میدادند.شایسته است در این روز بانوی ایرانی را ارج نهیم و تنها با چهار روز شکیبایی

این روز را در بیست و نهم بهمن ماه خورشیدی جشن بگیریم.گامهایی این چنین,ما را در پاسداشت

هویت ایران ده هزار ساله استوارتر خواهد نمود.دوست گرامی,برای پایداری پایه های فرهنگ ایرانی

دوستان خود را نیز به برگزاری جشن مهر در این روز فرا خوانید.

 

نوشته شده در چهار شنبه 25 / 11 / 1389برچسب:,ساعت 3:59 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

نوشته شده در 23 / 10 / 1389برچسب:,ساعت 7:33 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید

 

 آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

 

برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.

 

برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان

 

عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل

 

رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند

 

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را

 

برای  ابراز عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد:

 

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق

 

 معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند

 

درجا میخکوب شدند. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده

 

و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر

 

 راهی  برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،

 

جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.

 

همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.

 

بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به

 

 گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماندداستان به اینجا که رسید دانش

 

آموزان

 

 شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در

 

 لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟بچه ها حدس زدند حتما از

 

 همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد:

 

نه، آخرین حرف مرد این بود که عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.

 

از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود

 

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد:

 

همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند

 

که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ،

 

با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین

 

 و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود

 

نوشته شده در شنبه 30 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 3:58 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

پسر به دختر گفت:اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام

 

 

تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

 

 

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود.نیاز فوری به قلب داشت..

 

 

از پسر خبری نبود.دختر با خدوش شمیگفت:میدونی که من هیچوقت نمیاشتم تو قلبتو

 

 

به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای

 

 

دیدنم هم نیومدی...شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید..

 

 

چشمانش را باز کرد.دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت

 

 

نگران نباشید پیوند قلب با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید.در ضمن این نامه

 

 

برای شماست..!

 

 

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت نمیشد.بازش کرد و درون آن چنین

 

 

نوشته شده بود:

 

 

سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش

 

 

كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا

 

 

 بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

 

 

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..

 

 

آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت

 

 

چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم…

 

نوشته شده در 4 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 11:46 قبل از ظهر توسط جواد حمیدی| |

ای کاش می دانستم بعد از مرگم اولین اشک از چشمان چه کسی جاری می شود

 

و آخرین سیاهپوش که مرا به فراموشی میسپارد چه کسی خواهد بود.

 

خيلي سخته توي پاييز با غريبي آشنا شي اما وقتي که بهار شد يه جوري ازش جدا شي

 

خيلي سخته يه غريبه به دلت يه وقت بشينه بعد اون بگه که هرگز نميخواد تو رو ببينه

 

رفتم بازار سياه  براي خريدن عشق ولي در ابتداي ورودم روي کاغذي خواندم

 

در غرفه هوس بازان عشق را به حراج گذاشته اند به قيمت نابودي پاک بازان

 

می پرسم: اثر کیست؟ می گوید: نمی دانم! می پرسم: این نوشته معنی اش چیست؟

 

می گوید: نمی دانم! می خواهم بپرسم ... نگاهش می کنم .

 

چشمان زلالش پایین است. دلم می گیرد. دوست دارم چشمانش را بالا بیاورد تا

 

بگویم اینها مهم نیست، تو یک چیز را خوب می دانی، خوبی و مهربانی را

 

قلبم رو شكستي ولي من بيشتر از قبل دوستت دارم ميدوني چرا ؟؟؟

 

چون حالا هر تيكه از قلبم تورو جداگونه دوست داره

 

نوشته شده در 4 / 9 / 1389برچسب:,ساعت 11:39 قبل از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

نوشته شده در 6 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 8:2 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

از همان روز اولی که تارا را که یک ترم از من بعد  از من در دانشگاه قبول شده بود

 

دیدم ههرش به دلم نشت,شاید به این خاطر که اکثر از دختران دانشگاه  متین تر بود  و

 

روی صورتش نقاشی نکرده بود !اما نه,حقیقت چیز دیگری بود,من فقط به این دلیل ش

 

یفته تارا شدم که او بر خلاف بقیه دخترها-و حتی پسران دانشجو-با دیدن من هول نکرده

 

و خود را شیفته و مشتاق من و صدایم نشان نداد!درست حدس زدید,من خواننده هستم,یکی

 

از خوانندگان پاپ که آن سالها تازه گل کرده بودم و سینه چاکان زیادی بین نسل جوان

 

داشتم,تا جایی که کاستهایم دست به دست می شد,آن روزها اکثر بچه های دانشگاه و

 

 مخصوصا دختران جوان,همین که پا می گذاشتم داخل دانشکده دورم را می گرفتند.اگر

 

 نگویید اغراق می کنم,باید بگویم که حتی اساتید و مسوولان دانشگاه هم رهایم نمی کردند

 

در این میان فقط یک دانشجو بود که اصلا تحویلم نمی گرفت و او کسی نبود جز تارا ...

 

همان دختر بی پیرایه و ساده ای که با شخصیت بسیار تاثیر گذارش ,توجه همه ی دانشگاه

 

را به خود جلب کرده بود,اما او حتی به من نگاه هم نمی کرد.سلام کردن که هیچ!آرزویم

 

بود یک روز مانند بقیه دخترها در مورد آخرین آلبومم و ترانه ای که خوانده بودم اظهار

 

نظر کند اما او طوری به من بی محلی می کرد که همه ی دوستانم متوجه شده بودند.به

 

همین خاطر بود که آن روز شیتنطم گل کرد و تصمیم گرفتم از او انتقام بگیرم:قرار بود

 

جمعه شب یک کنسرت زنده برگزار کنم,به همین خاطر حدود 30 بلیت افتخاری تهیه

 

کردم و در روز پنجشنبه  که تارا نیز واحد زبان عمومی را به اتفاق من در یک کلاس

 

می گذراند,مخصوصا راه افتادم توی کلاس و به همه بچه ها(حتی کسانی که اولین بار

 

 می دیدمشان) یک بلیت دادم,اما به تارا ندادم...!حتی نگاهش نکردم تا حالش را بگیرم !

 

اما وقتی که زنگ خورد و داشتیم از کلاس بیرون می آمدیم,او یک لحظه با من رخ به

 

رخ شد و چنان نگاه گلایه آمیزی به چشمانم کرد که دست و پایم لرزید.آن روز بود که

 

باورم شد نه تنها عاشق او هستم که او نیز مرا دوست دارد !خدا می داند از بعد از ظهر

 

پنجشنبه تا عصر جمعه چه کشیدم.مدام چشمان پر از حرف و نگاه گله مند تارا پیش چشمم

 

 می آمد و ....,شب تا صبح نخوابیدم و صبح تا ظهر آنقدر این دروآن در زدم تا سرانجام

 

توسط یکی از همکلاسیهای صمیمی تارا آدرس خانه اش را پیدا کردم!ساعت 4 بعد از ظهر بود

 

و من که باید ساعت هفت کنسرت را شروع می کردم,بلیت به دست توی کوچه های غرب

 

تهران گشتم و گشتم و ... و موقعی که زنگ زدم و خود تارا در را باز کرد,برای اولین

 

بار شوق را در نگاهش و برق شادی را در چشمانش دیدم..., برای چند ثانیه فقط همدیگرو

نگاه کردیم تا سراانجام بلیت ها رو به طرفش گرفتم و به آرامی گفتم:من هر طوری بود

 

این بلیت ها را که برای اعضای خانواده تان هم رزرو کردم به دست شما می رساندم.

 

چون...چون شما رو خیلی دوست دارم...

 

تارا نگاه شرمزده اش را به چشمانم ریخت و لبخند زد و از داخل کیف دستی اش پنج بلیت

 

را (که از بازار آزاد خریده بود)بیرون آورد و گفت:منم هر طوری بود به کنسرت شما می آمدم

 

چون...چون من هم....

 

و بعد سکوت کرد و سکوت کردم و...

 

 

 

نوشته شده در 6 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 7:59 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

 

نوشته شده در 1 / 8 / 1389برچسب:,ساعت 8:6 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب میراندند.

زن جوان :یواش تر برو،من می ترسم

مرد جوان:نه،اینجوری خیلی بهتره

زن:خواهش می کنم،من خیلی می ترسم

مرد: خوب ،اما اول باید بگی که دوستم داری

زن: دوست دارم،حالا میشه یواش تر برونی

مرد:منو محکم بگیر

زن:خب حالا میشه یواش تر بری

مرد جوان:باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو بر برداری

 و سر خودت باری،آخه نمیتونم راحت برونم،

اذیتم میکنه

روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شد ه بود.

برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.

در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد.

یکی از دو سر نشین زنده ماند ود یگری درگذشت.

مر جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.پس بدون اینکه

 زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

 

و خواست تا برای آخرین باردوستت ارم را از زبان او بشنود

و خودش رفت تا او زنده بماند.

دمی می آید و بازدمی میرود.اما زندگی غیر از این است

 و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آمی را می برد

 

 

 

نوشته شده در 26 / 7 / 1389برچسب:,ساعت 7:45 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |

دیر زمانی است که از رفتنت گذشته و چه سخت است انتظار ی که به پایان نخواهد رسید

انتظاری که امید در آن نیست

انتظاری که درکش مبهم است امیدی نیست و باز هم شاید امیدی هست

اگر نبود تحمل ندیدنت سخت تر از این بود که هست

دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ است

برای دیدنت

دلم تنگ است

عشقم

کاش...

 

دیگر نمی توانم نه دیگر توان نوشتن ندارم اثری که از دل به دستانم رسیده نیرویم را می گیرد

 

در عجبم از صبری که خدایمان می دهد فکر می کردم بدون تو نابودم ولی باز هستم و خواهم بود

کاش آرامشت را بر هم نزنم که من صبرم به خاطر آرامش توست

ناله هایم را بی پاسخ نگذار

با من سخن بگو

دوستت دارم تا همیشه

 

 

 

نوشته شده در 26 / 7 / 1389برچسب:,ساعت 7:43 بعد از ظهر توسط جواد حمیدی| |


Power By: LoxBlog.Com